کتاب «پسری که نامرئی شد نوشته اندرو کلمنتس، ترجمه ی امیر حیدری باطنی» معرفی شد.
پسری که نامرئی شد پدیدآور: اندرو کلمنتس مترجم: امیر حیدری باطنی ناشر: کتابهای شکوفه (وابسته به مؤسسه انتشارات امیرکبیر) تعداد صفحات: ۲۷۲
بابی، نوجوان پانزدهساله، یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میفهمد نامرئی شده، وحشتزده پدر و مادر خود را خبر میکند. سردرگمی گریبان خانواده را گرفته و نمیدانند چه کنند. اولین قرار خانواده با هم این است که برای محافظت از بابی این مسئله باید بهصورت یک راز بین خودشان باقی بماند. بابی مستأصل است و پدر و مادر بهخاطر پریشانفکری تصادف میکنند. حالا بابی علاوه بر نامرئی شدن، تنها هم شده است. مدرسۀ بابی از آنها گواهی غیبت طولانی پسرشان را میخواهد؛ ولی والدین نمیتوانند پسرشان را نزد پزشک ببرند، بنابراین پای نهادهای حمایتی از کودکان و پلیس به خانه باز میشود. در این فاصله او با دختر نابینایی به نام آلیشیا آشنا میشود و تحت شرایطی مجبور میشود رازش را به او بگوید. از سویی پدر و مادر آلیشیا که هر دو دانشمندان بزرگی هستند، از موضوع مطلع شدهاند و به کمک میآیند. پدر بابی و پدر آلیشیا به پتوی برقیِ بابی شک دارند و از قضا نظریهشان درست در میآید. پتوی برقی به همراه تشعشعات خورشیدی در زمانی خاص سبب شده تا بابی نامرئی شود. بابی و آلیشیا ماجرا را پیگیری میکنند و عاقبت با جریانی معکوس میتوانند بابی را مرئی کنند. در این بین پلیس به خانه بابی هجوم میآورد اما با پسری صحیح و سالم مواجه میشود و مشکل مدرسه بابی هم حل میشود.
این داستان هم خواندنی و جذاب است و هم برای نوجوانان حرفهای خوب بسیاری دارد. جذابیت نامرئی شدن در این اثر بهصورت یک امتیاز مثبت درآمده و نویسنده توانسته از چنین موضوعی اثری موفق خلق کند. همچنین اهمیت خانواده و نقش حمایتگری آن، توجه به مشکلات دیگران، زیباییها و زشتیهای زندگی روزمره، انتخابِ آزادانۀ مسئولیتپذیری و یا افتادن در دام تنبلی و... نیز دیگر موضوعاتی هستند که به آنها پرداخته شده است. اما مهمترین نکته در این داستان این است که نشان میدهد یک نوجوان و بلکه یک انسان چگونه باید با یک بحران و نقص در سلامت و گرفتاری با یک بیماری و مشکل نادر و البته عمیق و جدی (نامرئی شدن بابی و نابینایی آلیشا) مواجههی صحیح داشته باشند هم خود شخصی که دچار این نقص شده و هم اطرافیانش!
در بخشی از کتاب میخوانیم:
آلیشیا گفت: به من خیره شدهای مگه نه؟ حس میکنم که از خجالت سرخ شدهام «نه»؟ دروغگو اشکالی نداره برام مهم نیست که به من خیره بشی!
- آبدهانم را قورت میدهم، نمیدانم چه باید بگویم؛ نمیخواهم دستپاچه به نظر برسم؛ به همین خاطر میگویم: «یه سؤال دیگه، منو چه جوری تصور میکنی؟ من تو ذهنت چه شکلی هستم؟» از خجالت سرخ میشود، لبخندی از روی شرم، گوشه لبش مینشیند: «نمیدونم، میدونم که از من بلندقدتری، میدونم که لبخند قشنگی داری، چون میتونم لبخند رو حس کنم. این چیزیه که نمیتونی پنهانش کنی؛ اما نمیدونم. منظورم اینه که مثلاً نمیدونم بینیات بزرگه یا کوچیک، موهات قهوهایه یا طلایی؟» کمی مکث میکند: «و فکر هم نمیکنم اینها خیلی مهم باشن! واقعاً تا حالا به قیافهات فکر نکردم؛ اما بیشتر... به رفتارها و خصوصیات اخلاقیات فکر کردم؛ مثلاً میدونم که تو صداقت داری و باهوشی و مهربون هستی...» (ص ۱۷۶)
ورود به سیستم
ارسال پیغام
نکته : شماره ثبت, شماره رکورد و یا هر داده ورودی که باعث بروز خطا شده است را در متن بازخورد ارسال نمایید.